خانه >> طبیعت >> جزایر ناامیدی؛ آخرین بهشت های روی زمین
جزایر ناامیدی؛ آخرین بهشت های روی زمین

جزایر ناامیدی؛ آخرین بهشت های روی زمین

شاید هر کسی در رویاهایش به سفر به یک جزیره متروکه یا دوردست فکر کرده باشد، جزیره ای سرسبز که خالی از سکنه باشد، جایی که دیگر نیازی به رزرو هتل، لباس های شیک و سبک متداول گردشگری نداشته باشد. بهشتی که می توانید در آن به هر کجا که خواستید بروید بدون این که کسی مزاحم شما شود. شاید چنین تجربه ای برای نیاکان ما امکان پذیر بود اما در روزگاری که انسان جایی برای کشف کردن باقی نگذاشته، پیدا کردن چنین نقطه ای عیم غیرممکن است. اما هنوز هم جاهایی وجود دارند که تا حدود زیادی به این بهشت بکر رویایی شبیه هستند. در سال 1765، یک کاشف انگلیسی نامی ناخوشایند را برای دو جزیره انتخاب کرد که آن ها را از هجوم انسان ها در امان نگه داشته و به حفظ یکی از آخرین بهشت های روی زمین منتهی شد. اما واقعیت ماجرا چه بود؟
پدربزرگ لرد بایرون روز بسیار بدی داشت. بیماری اسکوربوت (بیماری ناشی از کمبود ویتامین سی) ملوانان او روی عرشه کشتی اچ ام اس دولفین را زمینگیر کرده و مجبور ساخته بود که به تختخواب هایشان بچسبند، در حالی که کشتی شان در اقیانوس آرام به سمت مناطق استوایی پیش می رفت. در تلاش برای کنترل بخش های جنوبی اقیانوس آرام، نیروی دریایی بریتانیا به دریادار بایرون ماموریت داده بود که جزیره ای را در سواحل آمریکای جنوبی پیدا کند تا کشتی ها بتوانند در آن تجدید تدارکات کرده و سپس مسیری جایگزین به هند شرقی پیدا کند. زمانی که وی در نهایت به انگلستان بازگشت، او رکورد جدیدی در زمینه دور زدن جهان تنها در مدت دو سال از خود به جای گذاشته بود، جزایر فالکلند در غرب را به قلمرو سلطنت بریتانیا اضافه کرده و در این فرآیند نزدیک بود بانی جنگی بزرگ بین بریتانیا و اسپانیا شود.
بعد از دور زدن انتهای جنوبی قاره آمریکا، این کاشف انگلیسی با بزرگ ترین فضای آبی جهان روبرو شده بود: اقیانوس بی انتهای آرام. بعد از یک ماه افق آبی رنگ بی پایان، جزیره ای کوچک دیده می شد. بایرون تاریخ دیدن این جزیره را جمعه 7 ژوئن 1765 ثبت می کند و با شعف تمام این جزیره را دارای «ظاهری زیبا، احاطه شده توسط ساحلی از بهترین شن های سفید و پوشیده از درختان بلند که زیباترین بیشه ها را شکل داده بودند» توصیف می کند. افسر نیروی دریایی بریتانیا در حال نگاه کردن به این منظره خیره کننده بود که ملوانان بیمارش به روی عرشه آمدند و «به این بهشت کوچک خیره شده بودند» که سبز و پر از درختان نارگیل جوانی بود که گوشته و شیر پر از ویتامینشان می توانست لثه های خونریزی کرده شان را درمان کند. او در دفترچه خاطرات روزانه خود چنین می نویسد: «نتوانستم مانع از دور زدن به دور جزیره با فاصله ای بسیار نزدیک شوم». با خیزاب های بلند و یک خط ساحلی مرجانی کم عمق که به عمق دریای آبی متصل می شد، امکان لنگر انداختن بدون مشکل وجود نداشت.
به گفته بایرون، بعد از آن نوبت به مردم بومی رسید که در ساحل حاضر شده و نیزه های خود به طول 5 متر را در هوا تکان داده و به آن ها نشان می دادند. ساکنان جزیره آتش های هشدار بزرگی برای اعلام خطر به جزایر همسایه روشن کردند که آن ها را از هجوم بیگانگانی ناخوانده آگاه می کرد. بایرون می گوید در حالی که نیزه های بلندشان را به نشانه هشدار در هوا تکان می دادند «بومیان در ساحل و پهلو به پهلوی کشتی دویده، فریاد می زدند و می رقصیدند».

بایرون که یک بار سعی کرد با قایق خود را به جزیره برساند می گوید: «آن ها ما را می کشتند… اگر می خواستیم به ساحل برویم» و بدین ترتیب او دست از تلاش برداشت. «آن ها یکی از ترسناک ترین فریادهایی که تاکنون شنیده بودم را سر می دادند و همزمان به نیزه هایشان اشاره می کردند و سنگ های بزرگی که در ساحل بودند را برداشته و نشان می دادند». بریتانیایی ها دیپلماسی قدیمی و از روی درماندگی انداختن نان کهنه به سمت بومیان را در پیش گرفتند اما آن ها دست به غذای فاسد شده ملوانان نزده و آن را به درون آب می انداختند و سعی می کردند قایق ملوانان را غرق کنند.

بایرون عقب نشینی کرد و کشتی را به سمت بزرگ ترین جزیره مجاور برد اما بار دیگر موفق نشد در ساحل مرجانی جزیره لنگر بیندازد. در این حین، بومیان مسلح به نیزه و چماق، قایق را تعقیب کرده و با گرفتن ژست های تهدید کننده می خواستند مانع از پیاده شدن ملوانان بریتانیایی در ساحل شوند. بایرون تنها زمانی که یک گلوله توپ را بالای سر آن ها شلیک کرد موفق شد بومیان را به عقب نشینی وا دارد. کمتر از 20 ساعت پس از رسیدن به جزیره، بایرون بار دیگر نیروهایش را سوار کشتی کرده و آنجا را ترک کرد اما ناامیدی خود در مورد نقشه جدید جهان را با نامگذاری این جزایر مرجانی به «جزایر ناامیدی» (Islands of Disappointment) نشان داد. نقشه او پس از اتمام سفرش به دور دنیا چاپ شد و این لقب از همان زمان بر این جزایر باقی ماند.
کشف مجدد
disapointed islands

نام «جزیره ناامیدی» شبیه عنوان یک کمدی قدیمی است تا عنوان یک جزیره روی زمین و وقتی که این نام را در اینترنت جستجو کنید با جزایر «نوپوکا» (Napuka) و «تپوتو» (Tepoto) روبرو می شوید، دو جزیره بسیار دور دست در جنوب اقیانوس آرام که در میان مجمع الجزایر «تواموتو» (Tuamotu Archipelago) واقع شده که بزرگ ترین مجمع الجزایر مرجانی روی کره زمین به شمار می آید. جالب اینکه مساحت جزیره «تپوتو» با تنها 4 کیلومتر مربع مساحت یکی از کوچک ترین 118 جزیره این منطقه بوده که در بخش پولینزی فرانسه قرار گرفته اند. این نقطه سبز رنگ در کنار یک ساحل شنی روی یک رشته از آب های آبی واقعی شده همان جایی است که بایرون نتوانست وارد آن شود.

اکنون پس از 254 سال پس از تلاش بایرون برای ورود به «جزایر ناامیدی» هنوز هم دسترسی به این جزایر دشوار است. پرواز به جزیره بزرگ تر «ناپوکا» نیز در فهرست پروازهای کشور تاهیتی قرار ندارد و برای پیدا کردن هواپیمایی که به آنجا برود سه هفته را به تلفن زدن و تحقیق پرداختم. در یکی از تلفن هایم به یک آژانس مسافرتی با این پاسخ مواجه شدم: «می توانید در ماه فوریه به نپوکا پرواز کنید و پس از آن باید یک ماه کامل صبر کنید». به همین دلیل ماه می که هوا بهتر بود را انتخاب کردم و برنامه پروازی به من نشان می داد که می توانستم تنها 8 روز در این منطقه بمانم. جزیره «ناپوکا» که در 1.000 کیلومتری شهر «پاپیته» (Papeete)، پایتخت تاهیتی، قرار گرفته یکی از دوردست ترین جزایر در پولینزی فرانسه است. به محض اینکه از هواپیما پیاده شدم باید همانجام می ماندم اما با توجه به اینکه کمتر کسی به این منطقه سفر می کرد کسی نمی دانست کجا باید اقامت کنم. هیچ هتل، رستوران یا آژانس گردشگری در این جزیره وجود نداشت و برای من شبیه یک بهشت واقعی بود. اینجا نهایت خواسته ها و آمال من به عنوان یک گردشگر بود: اینکه مانند آن ملوان های ناخوانده بیمار بریتانیایی، سرنوشت عریان کاوش دنیایی جدید به معنای واقعی کلمه را در مقابل خودم ببینم. با یک پرواز 18 ساعته از واشنگتن به تاهیتی توانستم بیماری اسکوربوت و ماه ها سرگردانی در دریا را دور بزنم. بعد از یک شب ماندن در «پاپیته» با یک پرواز دو ساعته دیگر به «ناپوکا» رسیدم.
مسافرت
disapointed islands
پولینزی یکی از آخرین جاهایی است که به سکونتگاه انسان تبدیل شده و انسان های باستانی با قایق های کانو خود از نقاطی مانند اندونزی و فیلیپین سینه این دریاهای پهناور را شکافته و خود را به آنسوی دنیا رساندند، سفری که بسیار غیرممکن به نظر می رسد. سفر خود را با جزیره مرجانی «فاکاراوا» (Fakarava) آغاز می کنم، جایی که دستکم 20 مسافر پیاده می شوند. ده دقیقه بعد بار دیگر روی هوا هستیم و برای مدتی طولانی تر خود را روی یک اقیانوس آبی می بینیم. یک ساعت بعد چشمم به جزیره کوچک «تپتو» می افتد که در دل اقیانوس تنها مانده و بسیار شبیه آن چیزی است که روی صفحه نمایش کامپیوترم در خانه دیده بودم. هواپیما به سمت راست متمایل می شود و این بار جزیره مرجانی بزرگ تر «ناپوکا» را می بینم. به محض پیاده شدن سقف های درخشان فلزی و بیشه های سرسبز درخت خرما، چند جاده خاکی و نوک برج یک کلیسا را می بینم.
به محض باز شدن در هواپیما، یک هوای غلیظ و گرم فضای داخلی کابین را پر می کند و من به سمت قسمت سایه دار فرودگاه می روم. انگار که تمامی ساکنان جزیره به پیشواز هواپیمای ما آمده اند زیرا این اولین پروازی است که پس از هفته ها در جزیره نشسته است. خانواده ها به سمت مسافران دویده و حلقه های گل دور گردن عزیزان خود می اندازند و من که تنها غریبه این جمع هستم آن ها را نگاه کرده و از شیوه خوشامدگویی شان اظهار تعجب می کنم. اگر چه تاکنون 12.000 کیلومتر را پیموده ام اما سفری طولانی در راه است. من به اینجا تعلق ندارم و همه این را می دانند. مردی جوان به زبان فرانسوی از من می پرسد: «برای تعطیلات به اینجا آمده ای؟». شانه هایم را بالا می اندازم و می گویم «بله». گفتن این یک کلمه بهتر از آن است که داستان جستجوهای شبانه ام در اینترنت و ماجرای خاطرات یک کاپیتان کشتی متعلق به قرن هجدهم را برایش بازگو کنم که مرا به اینجا کشانده است.

ورود به ناپوکا

آنسوی ریف های مرجانی جزیره، دریا آرام بود. جدای از باد، تنها صدای موتورهای قایق ما بود که در قلب اقیانوس به گوش می رسید. در تمامی سفرهای متنوع دریایی ام تا به این اندازه در دل دریا احساس ترس و آسیب پذیری نکرده بودم. روی قایقی به اندازه یک میز نهار نشسته بودم، شناور روی آبی ترین و خالی ترین فضایی که در عمرم شاهد آن بودم و بعد از 10 دقیقه هر طرف را نگاه می کردم فقط دریای آبی را می دیدم. همراهانم که از مردم جزیره بودند با سبک خاص دریا خوانی شان قایق را به سمت جزیره کوچک مقصدمان هدایت می کردند. 20 دقیقه بعد و پس از طی 10 کیلومتر، یک رشته زمین سرسبز باریک از دل دریا سر برآورد و بعد از آن چشمم به یک ساحل مرجانی در برابر خیزاب های آبی-سبز افتاد. و بعد از 20 دقیقه دیگر به طور کامل جزیره را در برابر خودم می دیدم: درختان نارگیل در باد به سمت راست و چپ تکان می خوردند، درست همانطور که بایرون صدها سال پیش دیده بود.
disapointed islands
اما برخلاف دریادار بایرون من بدون مشکل و با موفقیت در جزیره پیاده شدم. جزیره پیش رویم چیزی جز یک ریف مرجانی کم عمق نبود که از میان اقیانوس سربر آورده بود، درست همانطور که در دفترچه خاطرات بایرون آمده بود. مردی سی و چند ساله در حالی که دست های نمکی ام را گرفت، گفت: «به تپوتو خوش آمدی». او پسر تنها پلیس جزیره بود که قبلاً در جریان ورود من قرار گرفته و اکنون با دیگر ساکنان جزیره برای خوشامدگویی به ما آمده بودند. دسته ای گل دور گردنم انداخته شد و به زبان محلی به من سلام کردند.
بعد از خوردن ناهار خود را برای گشت و گذار در جزیره آماده کردم. در هوای گرم بعدازظهر جزیره چیزی جز صدای نقس زدن هایم خودم نمی شنیدم و صدایی که از برخورد باد با درختان خرما و بهم خوردن امواج ایجاد می شد.در همان حوالی بود که صدای ناقوس کلیسایی را شنیدم و در ادامه با گروهی از ساکنان جزیره در حال دعا روبرو شدم. یکی از زنان که مانند بقیه برای یک مراسم مذهبی هفته ای در اینجا حاضر شده می گوید: «ما اینجا در تپوتو بسیار خوشبخت هستیم، نه جنگی، نه جنایتی». همچنین او به من گفت که هیچ لوله کشی یا اینترنتی در این جزیره وجود ندارد و برق نیز به مقدار بسیار محدود یافت می شود. تپوتو اولین پنل های خورشیدی و نیروی برق را در سال 1995 دریافت کرد و برج تلفن همراه آن نیز 5 سال پیش راه اندازی شده است.
disapointed islands

شب فرا می رسد و قبل از سپیده دم بار دیگر صدای ناقوس کلیسا بیدارم می کند. به سوی ساحل می روم و به طی مسیر 2.6 کیلومتری طول جزیره ادامه می دهم. خرچنگ ها، صدف ها، ماهی های سبز و لاک پشت های دوست داشتنی را روی ریف های مرجانی می بینم در حالی که مرغان دریایی روی سرم پرواز می کنند. در ساحل با بطری ها، کفش ها و چیزهای دیگری روبرو می شوم که هر کدام از نقطه ای متفاوت از این جهان به ساحل رسیده اند. از خود می پرسم این آشغال ها چگونه از آسیا، آمریکا یا نیوزیلند خود را به اینجا رسانده اند؟ در طول سه دهه سفر و ماجراجویی ام هیچگاه با چنین مکان بکر و آرامش بخشی روبرو نشده بودم. سواحل خالی و بیشه های پر از درخت خرما انسان را مسحور می کرد و انگار شبح کشتی بایرون همان نزدیکی ها در دل آب ها توسط بادهای گرم این طرف و آن طرف برده می شد. انگار که از دنیای واقعی زندگی ام به یک دنیای رویایی پا گذاشته بودم. براستی که اینجا آخرین بهشت روی زمین است.

گردشگری سیاه| تقاضا برای تجربه‌های جدید
ادامه مطلب

امتیاز دهید (چپ بیشترین)

این مطلب چقدر برای شما مفید بود؟

برچسب ها :

اشتراک گذاری

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
[search_hotel]
  • محبوب ترین ها
  • آخرین مقالات
  • منتخب سردبیر